معنی مسافر و سایه اش

حل جدول

مسافر و سایه اش

اثری از فردریش ویلهلم نیچه

فارسی به عربی

مسافر

حاج، مسافر

لغت نامه دهخدا

اش

اش. [اَش ش] (ع اِ) نان خشک.

اش. [اُ] (اِخ) نام یک شهر چهاردروازه است در فرغانه، گرداگرد آن سوری فراگرفته است. نظر بروایت و کتب عربی موطن بعض مشاهیر علمی بوده است.

اش. [اِ/ -ِش ْ] (پسوند) -ِش. مزید مؤخر امکنه: نامِش. نذش. میانش. لیلش. زندرامش. طخش. اِمش.

اش. [اَ / اِ] (ضمیر) ضمیر متصل مفرد مغایب بمعنی او. و آن بمعانی ذیل است:
ضمیر مفعولی برای مفرد مغایب: گفتمش، بردش، خوردش:
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهَدْش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان.
(منسوب به فردوسی).
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه ٔ معشوق در این کار داشت.
حافظ.
|| ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا؛ یعنی او بمن گفت:
اشک باریدش و نیوشه [ظ: شنوشه] گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
|| ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است:
کسی کو بپرهیزد از بدمنش
نیالاید اندر بدیها تنش.
فردوسی.
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
خانه اش سوزد بگوید نار نیست.
مولوی.
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است.
حافظ.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
«اش » که به آخر کلمه ملحق شود، همزه ٔ آن ساقط گردد:
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزه ٔ آن بجا ماند:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی مروزی.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
وآن بیان صنعت و اندیشه اش.
مولوی.
و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به «ش »شود.

اش. [اَش ش] (ع مص) برخاستن بر. || تحریک کردن بر بدی و شر. قیام البعض الی البعض للشر لا للخیر. (تاج المصادر بیهقی). || زجر کردن گوسفند.

اش.[اِ/ -ِش ْ] (پسوند) -ِش. علامت اسم مصدر که غالباًپس از ریشه ٔ فعل که بیشتر با مفرد امر حاضر یکی است، درآید: پرورش، پرستش، روش، آکنش، افزایش، کاهش، کشش، فروزش، نمایش، ستایش، آلایش، آرایش، بخشش، کنش، خواهش، خلش، آسایش، آزمایش، گشایش، دهش، خورش، گُوِش، زهش، گزارش. این قاعده مستثنیاتی دارد. رجوع به اسم مصدر در همین لغت نامه و اسم مصدر تألیف معین شود.


مسافر

مسافر. [م َ ف ِ](ع اِ) ج ِ مِسفره.(اقرب الموارد). رجوع به مسفره شود. || مَسافرالوجه، آنچه پیدا و نمایان باشد از روی.(منتهی الارب)(اقرب الموارد).

مسافر. [م ُ ف ِ](ع ص) سفرکننده.(دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر.(اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده.راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند.(ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابله. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب.(منتهی الارب):
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
(مقامات حمیدی).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.
سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران.(گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار.(گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود.(گلستان). مُجهز؛ آنکه کارمسافر سازد.(دهار).
- مسافرسوز، کنایه از بازدارنده ٔ مسافر از قصد سفر:
ز اول صبح تا به نیمه ٔ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
- ابومسافر، پنیر.(دهار).
|| در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند.(از تعریفات جرجانی). || سالک اِلی اﷲ.(از فرهنگ مصطلحات عرفا). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید.(از تعریفات جرجانی).
- مسافران والا، اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق.(برهان)(آنندراج).

مسافر. [م ُ ف ِ](اِخ)ابن ابی عمروبن اُمیهبن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هَ. ق. درگذشته است.(از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی).


سایه

سایه.[ی َ / ی ِ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه)، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی »، وخی عاریتی و دخیل «سایه »، سریکلی «سویا»، گیلکی «سایه ». ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب):
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
|| مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان) (غیاث). یا قصداز محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس):
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه.
فردوسی.
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
فرخی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن.
منوچهری.
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی.
ناصرخسرو.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست.
سنائی.
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.
خاقانی.
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم.
سعدی (طیبات).
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت:
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم.
فرخی.
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
فرخی.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری.
فرخی.
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
(ویس و رامین).
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من.
(ویس و رامین).
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه.
(ویس و رامین).
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
|| عنایت. توجه:
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
فرخی.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
|| فسق و فجور. (برهان):
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
سوزنی.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان) (آنندراج). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج). دیوزدگی. پری گرفتگی. ام الصبیان. (یادداشت مؤلف). || نام دیوی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف) آسایش:
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه.
(ویس و رامین).
|| سایه بان: و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار، از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن:
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین.
خاقانی.
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی.
(یادداشت مؤلف). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس).naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">l50knaps/>) _rb>- _ (از سایه ٔ خود رمیدن (ترسیدن)، سخت انزوا و اعتزال گرفتن:
بعهد جوانی چنان بودمی
که از سایه ٔ خود رمان بودمی.
نزاری قهستانی.
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایه ٔ خود می هراسد.
شبستری.
- از سایه ٔ خود گریختن، سخت ترسیدن:
سایه ٔ خویش همی بیند و بگریزد از او
گوید این لشکر میر است که آید بقطار.
قاآنی.
- چون سایه در دنبال کسی بودن، در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن:
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من.
سعدی.
- سایه ٔ رب النعیم، کنایه از خلیفهاﷲ. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه).
- || کنایه از پادشاه. (شرفنامه) (برهان) (آنندراج). السلطان ظل اﷲ. رجوع به سایه ٔ خدا شود.
- سایه ٔ سر، بمجاز بمعنی شوهر است:
دوستی ّ تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایه ٔ سر است.
ناصرخسرو.
زن را سایه ٔ سری ضروری است.
- سایه گیر، آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش، سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب).
- سایه ناک، سایه دار:ظلیل، زمین سایه ناک. (دستور الاخوان). روزی سایه ناک.
- سایه ٔ یزدان،نایب اﷲ. (شرفنامه).
- || خلیفهاﷲ. (شرفنامه). ظل اﷲ:
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 256).
- || پادشاه. (شرفنامه).
- سایه به سایه ٔ کسی رفتن، او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
- سایه ٔ خود را از سر کسی برداشتن، حمایت خود را از او دریغ داشتن.
- سایه ٔ شما پاینده، سایه ٔ شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
- سایه ٔ کسی بر سر کسی افتادن، مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن:
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
سپهرم بود کمترین پایه ای.
سعدی.
- سایه ٔ کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج). سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید:
جرم طغرا چیست یا رب کآن پری چون آفتاب
سایه اش راهر کجا بیند بخنجر میزند.
طغرا (از آنندراج).
میزنی بهر رفیقان سایه ٔ مارا به تیر
این سزای مابلی میرزا بلی آقا بلی.
وحدت (از آنندراج).
گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است
هر جا که دید سایه ٔ ما را زند به تیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زیر سایه ٔ کسی بودن (قرارگرفتن)، در حمایت و توجه کسی بودن:
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
سعدی.
- سایه بر سر کسی افکندن، عنایت و توجه بکسی کردن:
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی (بوستان).
- سایه بر سر کسی انداختن، کسی را حمایت کردن.
- از سایه ٔ خود (کسی) ترسیدن، سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن: و من آنچه کردم که از سایه ٔ وی بترسیدم و علت ترس از سایه ٔ پدر آن بود که... (تاریخ سیستان).
و میگویند عبدالجبار از سایه ٔ خویش میترسید. (تاریخ بیهقی).
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه ٔ خویشتن هراسانم.
مسعودسعد.
- از سایه به خورشید (آفتاب) نگذاشتن، عمر کردن.زندگی کردن:
از سایه به خورشید گرت هست امان
خورشیدرخی طلب کن وسایه ٔ گل.
حافظ.
- گرانسایه:
چو دریا نگویم گرانسایه ای.
نظامی.
- همسایه:
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه ٔ رایگان.
سعدی (بوستان).
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه.
جامی.

فرهنگ معین

اش

(اَ) [په.] (ضم.) ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد و آن به صورت مفعولی (سپردش: بدو سپرد)، فاعلی (گفتش: گفت او را) یا اضافی (خانه اش، کتابش) است.

عربی به فارسی

مسافر

گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتی , پی سپار رهنورد , پی سپار , رهنورد

گویش مازندرانی

اش

خرس، کنایه از آدم تن پرور و بی خاصیت

معادل ابجد

مسافر و سایه اش

764

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری